نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم پيرزني بود و پسر کوچکي داشت. گذشت و گذشت و پسره بزرگ شد. روزي رو کرد به مادرش و گفت وقتش رسيده که برايش زني پيدا کند. پيرزنه گفت بهتر است برود پيش آدم بزرگتري و ازش کمک بخواهد. پسره فکر کرد مادره مي‌خواهد دست به سرش کند. از حرفش حسابي ناراحت شد و شال و کلاه کرد و از خانه گذاشت رفت. پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت تا رسيد به شهر ديگري. رفت و شد شاگرد مردي. مدتي که گذشت، روزي پسره يقه‌ي استادش را گرفت که بايد برايش زني پيدا کند. استادش گفت از قضا امروز باز تو هوا پرواز مي‌دهند، بنشيند رو سر هر کي، دختر پادشاه را به‌اش مي‌دهند و مي‌شود داماد پادشاه. اين پادشاه يک دختر و دو پسر دارد به اسم ملک محمد و ملک جمشيد.
پسره با همان رخت‌هاي شندره پندره که به تنش بود، رفت ميدانگاه. غلام‌ها و مأمورهاي پادشاه آمدند و باز را پراندند تو هوا، باز پريد و دوري تو هوازد و راست رفت نشست رو شانه‌ي جوان. تا سر و شکل پسره را ديدند، گفتند باز اشتباه کرده. پسره را بردند آن طرف‌تر و دوباره باز را پراندند. اين دفعه هم باز آمد و نشست رو شانه‌ي جوان. مأمورها باز هم قبول نکردند، اما دفعه‌ي سوم هم باز همين‌طور کرد. ناچار دختر پادشاه را دادند به پسره و شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسره که حالا خودش را بالاي ابرها مي‌ديد، رفت سر خانه و زندگي‌اش.
مدتي که گذشت، روزي دختره به پسره گفت بايد برود شکار و کبوتري برايش بياورد. پسره وسايل شکار را برداشت و سوار اسب شد و رفت. اما دلش نيامد جانور يا پرنده‌اي با تير بزند. با دست خودش کبوتري گرفت و بردش براي دختر پادشاه. دختره تا کبوتر را ديد، خوشش آمد و جفتش را هم خواست. پسره رفت و گندم ريخت رو زمين و مدتي کمين کرد تا کبوترها آمدند و شروع کردند به چيدن گندم. پسره جفت کبوتر را گرفت و براي دختر برد.
اما بشنويد وزير هم عاشق دختره بود و از اين که پسره تو شکار اين طور جلد و چابک از آب درآمده بود، به‌اش حسوديش مي‌شد. با خودش گفت بايد هر طور باشد، کلکي بزند تا اين يکي را از سر راهش بردارد. خوب با خودش حساب کرد و رفت پيش پادشاه و به‌اش گفت اسب پريزادي هست که شايسته‌اي رکاب پادشاه است. بهتر است دامادش را بفرستد تا اسبه را بياورد.
شاه دامادش را خواست و به‌اش دستور داد برود و اسب پريزاد را بياورد. پسره که مي‌دانست حرف پادشاه از کجا آب مي‌خورد، حرفي نزد و راه افتاد و رفت و هر طور که شده بود و با مشقت زياد اسب را پيدا کرد و براي پادشاه آورد. وزير نه تنها راضي نشد، کينه‌ي پسره را بيشتر به دل گرفت. رفت پيش پادشاه و زير پاش نشست و وادارش کرد پسره را بفرستد تا جفت اسب را بياورد. پسره ديد اين وزير دست از سرش برنمي‌دارد. با اين حال حرف پادشاه را گوش کرد و راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به باغ پريان. سر راهش جوي آبي جاري بود. پسره توآب، چشمش به گوهر شب چراغي افتاد و زود برش داشت. جلوتر رفت و باز يکي ديگر ديد. رفت و رفت تا رسيد به درختي و ديد سر بريده‌ي دختري از شاخه‌اش آويزان است و تنش هم افتاده رو تختي زير درخت. هر قطره خوني که از سر دختره مي‌افتد تو جو، همان لحظه مي‌شود گوهر شب چراغ.
پسره ويرش رفت به اين که راز اين کار را بفهمد. پس چاله‌اي کند و توش قايم شد. ساعتي در گودال خفا کرده بود و منتظر بود که ديد ديوي از ابري پائين آمد و شيشه‌ي روغني از زير درخت برداشت و به گردن دختره ماليد و سرش را چسباند به آن. دختره زنده شد. ديو ساعتي با دختر حرف زد و دوباره سرش را بريد و به درخت آويزانش کرد و رفت. پسره از چاله آمد بيرون و شيشه‌ي روغن را برداشت و سر دختره را چسباند. دختر زنده شد و رو به جوان کرد و گفت: «تو اين جا چه کار مي‌کني؟ از اين جا برو. ديو اگر برسد، زنده نمي‌ماني.»
جوان گفت از ديو نمي‌ترسد. اگر او به حرفش گوش کند، ترتيب ديو را مي‌دهد. اما خودش کي هست. دختره تعريف کرد که دختر شاه پريان است و اين ديو عاشقش شده و او را آورده و مي‌خواهد زنش بشود. جوان گفت بهتر وانمود کند که با ديو کنار آمده و از زير زبانش بکشد که شيشه‌ي عمرش کجاست. با اين حال گفت تا او را نجات ندهد، از اين جا نمي‌رود. اين را گفت و سر دختره را بريد و به شاخه‌ي درخت آويزان کرد و خودش رفت و باز تو چاله قايم شد.
اين بار که ديو آمد و دختره را زنده کرد و دختره گفت به شرطي راضي مي‌شود که ديو بگويد شيشه‌ي عمرش کجاست. ديو از کوره دررفت و سيلي آبداري زد تو گوش دختره. دختره رفت گوشه‌اي و گريه کرد. ديو تا اشک دختره را ديد، دلش به رحم آمد و گفت: «شيشه‌ي عمر من تو آسمان هفتم، به چنگ يک کبوتر است.»
ديو اين‌ها را گفت و سر دختره را بريد و رفت. پسره زود خودش را رساند و دختره را زنده کرد. دختره جاي شيشه‌ي عمر ديو را به او گفت. پسره گفت زود شيشه‌ي عمرش را مي‌آورد. زود رفت روي پاهاي دختره که ديو از آسمان پائين آمد و تا پسره را ديد، داد زد: «اي جوان گستاخ! تو را به سزاي اين کارت مي‌رسانم.»
اين را گفت و پسره را گرفت و برد به آسمان. وقتي رسيدند به آسمان اول، گفت: «از اين جا بندازمت چه مي‌شود؟»
پسره گفت: «کجا هستيم؟»
ديو گفت: «تو آسمان اول.»
پسره گفت: «من هنوز رو زانوي دختره‌ام.»
ديو همين‌طور آسمان به آسمان بردش بالا و تو هر آسمان هي مي‌پرسيد اگر بيندازدش چي مي‌شود و پسره هم وانمود مي‌کرد هنوز از بدن دختره جدا نشده. تا اين که رسيدند به آسمان هفتم. پسره شيشه‌ي عمر ديو را از کبوتر گرفت. لرزه افتاد به تن ديو. اما پسره به‌اش دستور داد که زود برش گرداند پيش دختره. ديو از ترس جانش اطاعت کرد و بردش تو باغ پيش دختره. وقتي رسيدند آنجا، پسر جوان گفت: «من و اين دختر را برسان به قصر پادشاه.»
ديو که جانش به خطر افتاده بود، هر دو را برد قصر و آن جا گفت شيشه‌ي عمرش را پس بده. پسره شيشه را داد دست دختره و او شيشه را زد زمين و ديو دود شد و رفت هوا.
وزير از حسادت داشت ديوانه مي‌شد که اين پسره نه فقط سالم برگشته؛ دخترشاه پريان را هم با خودش آورده. کينه‌اش را بيشتر به دل گرفت و حسابي تو گوش پادشاه خواند تا دامادش را بفرستد خانه‌ي جادو تا چيزهاي قيمتي برايش بياورد. پادشاه هم که هنرهاي پسره را ديده بود و طمع برش داشته بود، زود دامادش را خواست و به‌اش گفت بايد برود خانه‌ي جادو و چيزهايي را بياورد که تو قصرش نيست. پسره رفت پيش دختر پريزاد و گفت باز پادشاه به تحريک وزير چه دامي جلو پاش گذاشته است. دختره راه را به‌اش نشان داد و راهنمائي‌اش کرد و گفت تو خانه‌ي جادو چهل تا دختر هستند. وقتي او را ببينند، ازش مي‌خواهند براي پادشاهشان شله بپزد. او بايد اين کار را بکند. باز بايد يادش باشد، هر کاري دخترها کردند، او نبايد لب از لب باز کند.
جوان حرف‌هاي دختره را شنيد و راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به خانه‌ي جادو و همان کارهايي را کرد که دختره گفته بود. وقتي شله را پخت. چهل دختر ازش خواستند کمي شله به آنها بدهد. پسره به حرف‌شان گوش نکرد. يکي از دخترها آنقدر اصرار کرد و پاپي پسره شد تا او کفگير داغ زد به دستش، دست دختره سوخت و گفت: «تو مرا سوزاندي، اما من تو را نمي‌سوزانم.»
اين را گفت و يک جفت کفش طلا داد به پسره، پسر کفش را برداشت و از آنجا برگشت به قصر و کفش را داد به ملک محمد، پسر پادشاه. آن يکي پسر پادشاه، ملک جمشيد تا کفش را ديد، جفتش را خواست. پادشاه هم گفت بايد برود و جفتش را بياورد. داماد شاه دوباره رفت پيش دختر پريزاد رفت و گفت که ازش چي خواسته‌اند. دختر پريزاد گفت: «برو همان خانه. مي‌بيني چهل دختر وارد استخر مي‌شوند تا شنا کنند. تو بايد جايي قايم بشوي و لباس همان دختري را که کفش طلا به‌ات داده بردار. وقتي آمد و لباسش را خواست، تو بايد جفت کفش را ازش بخواهي، وقتي او به پهلوي راستش قسم خورد، لباسش را به‌اش بده.»
پسر راه افتاد و رفت خانه‌ي جادو. همه‌ي چيزهايي که دختر به او گفته بود، مو به مو اتفاق افتاد. پسره کفش را گرفت و برگشت. وقتي رسيد به قصر پادشاه و دختر پريزاد را ديد، دختره به‌اش گفت: «بايد مرا از اين جا ببري، وگرنه کشته مي‌شوم.»
پسره کفش طلا را داد به ملک جمشيد و دختر پريزاد را برد به خانه‌اش. همان روز دختر پريزاد را عقد کرد.
وزير که ديد پسره را دنبال هر کاري مي‌فرستند، سالم و تندرست برمي‌گردد، زير پاي پادشاه نشست و آنقدر به گوشش خواند تا راضي‌اش کرد پسره بفرستد آن دنيا تا خبري از پدر پادشاه برايش بياورد. پادشاه دامادش را خواست و گفت اين آخرين کاري است که ازش مي‌خواهد و حالا بايد برود آن دنيا و پدرش را ببيند و پيغامي ازش بياورد. جوان ترسيد و زود رفت پيش زن پريزادش و گفت پادشاه چه دستوري به‌اش داده. زنش گفت: «عين خيالت نباشد. من کمکت مي‌کنم. زود آدمکي عين شوهرش ساخت و لباسش را هم تن آدمک کرد و به شوهرش گفت برود به پادشاه بگويد تا دستور بدهد هيزم جمع کنند و آتش بزنند. آتش که روشن شد، زن پريزاد آدمک را جاي شوهرش تو آتش انداخت. هفت شب و هفت روز هيزمها مي‌سوخت. در اين مدت پريزاد چيزهايي در مورد پدر پادشاه و جدش پرسيد و نامه‌اي نوشت و صبح روز هفتم نامه را گذاشت زير خاکسترها، وزير نامه را زير خاکسترها ديد و پادشاه به‌اش گفت بخواند.
فردا وزير از شاه خواهش کرد دستور بدهد تا در ميدان هيزم جمع کنند و آتش بزنند. اين کار را کردند و وزير براي اين که به آن دنيا برود و طبق خواسته‌ي نياکانش عمل کند، وارد آتش شد. وزير ميان شعله‌ها سوخت و از بين رفت.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.